خاطرات مامانی

خاطرات نوجونی من

1393/4/1 15:22
145 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوبین ؟

من دو تا از خاطرات دوره نوجونیم رو

تو ادامه مطلب نوشتم

برید بخونید و لطفا نظر بدید

خیلی ممنون که چشای نازتون 

رو صرف خوندن مطالب وبم میکنیدمحبت

 

یادمه هرموقعی که میرفتم تو نخ فضولی 

میچسبیدم به مامانم وازش سوال

میپرسیدم.

مامانم هم همیشه میگفت :

دلارام ,فکر کردن به جواب سوالای 

بی ربط تو مغزمو 

منجمد میکنه 

همون موقع که مامانم این

جمله رو میگفت میزدم زیر خنده

حالا الان نخند کی بخند 

مامانم عصبانی میشد و از دست من پناه میبرد

به اشپزخونهقه قهه

**********************************************************************

بعضی اوقات رو مخ بابام راه میرفتم وبهش گیر 

یه روز عصبانی شد (البته حق داشت تازه از سر کار اومده بود و خسته بود)

گفت :تو کار دیگهای

جز راه رفتن رو مخ من رو نداری ؟

برو سر درس ومشقت 

گفتم اخه بابا الان تابستونه ! فراموش کردی ؟

بابام گفت : فردا که کلاس زبان داری 

برو اونو تمرین کن

زد تو ذوقم اما اشکالی 

نداشت بنده خدا حق داشت آرام

**********************************************************************

خوب بود؟

نظر یادتون نره !

بابایبای بای

 

پسندها (4)

نظرات (0)